دريافت همين آهنگ
درباره خودم کاظم انورانی


کاظم انورانی

کاظم انورانی

من کاظم انورانی متولد 73/5/20در گرگان به دنیا امده ام دو برادر باخودم سه نفر و دوتا خواهر مادرم درروستای باوچ اباد مشو زندگی می کنیم

من 12سال داشتم پدرم  را ازدست دادم ومادرم خرج ومخارج زندگی مونو برعهده داره. دوتا برادرم به دلیل وضیعت مالی مون ترک تحصیل کردند

وهرکدوم رفتند سرکار بعد چند سال دوتا برادرم زندگی مشترکشون را شروع کردند و دوتا خواهرم یکی قبل از برادرانم ازدواج کردو ازپیش ما رفت

خواهر کوچکترم بعداز بادرانم ازدواج کرد انم رفت سر خونه وزندگی خودش.من ماندمو مادرم که پیر شده بازم خدا راشکر.

من تحصیل خودم را از روستای نامتلو مدرسه شهید نادر خانی شروع کردم و دوره راهنمایی خودم را در همان روستای نامتلو به اتمام رساندم و

مدرک سیکل خودم را گرفتم.

بعد از به اتمام رساندن دوره ای راهنمایی خود به دبیرستان امام حسن مجتبی(ع) در روستای دار کلاته مشغول به تحصیل شدم  در این دوره از

تحصیلم تمامی دروسم را بسختی پاس کردم.

بعداز پاس کردن دروس اول دبیرستان به رشته معماری نقشه کشی فنی حرفه ای دوم هنرستان رو اوردم و شروع به نقشه کشیدن کردم

خیلی زود این رشته را فرا گرفتم در دروس اختصاصی نمراتم از بقیع بهتر بود ولی دروس عمومی را نمرات وحشتناک گرفتم  سال سوم هنرستان

هم مثل سال دومم بد نمراتم همون جوری ودر یک روز خوب وعالی استادمون برای مسابقات استانی اسم چند نفر را را گفت که اسم من یکی از

اون ها بود. ح

این خبر را سریعا به مادرم اطلاع دادم مادرم خیلی خوش حال بود. که من به مسابقات استانی می روم این خبر بعداز چند ساعت همه روستا

پیچید که فلانی به مسابقات استانی راه یافته است.

 

بعضی ها حرف های بدی می زدند که فلانی هیچ اورضه ای نداردو.....؟ ومادرم خیلی ناراحت شد من به مادرم گفتم که ناراحت نشه خلاصه

استاد پروژه را اعلام کر من در طراحی نقشه بودم بعضی ها در ماکت سازی و... بودند تقریبا 45 روز مهلت پروژه بود من بفکر خودم گفتم که این

وقت خیلی زیاده اما اشتباه کرده بودم شروع به طراحی نقشه کردم  از اونجایی که موضوع ازاد بود. 

من مشکلی برای طراحی نداشتم  خانه ویلایی با تمام جزِییات را به اتمام رساندم(450متر زیربنا) پروژه خودم را بعداز 35 روز تحویل دادم.

روز سر نوشت ساز رسید همه منتظر رای ناظران مسابقات بودند من خیلی استرس داشتم بعد از چند دقیقه استادم با ناراحتی کامل و بغضی

که در گلویش نشسته امد پیشم من از ترس اینکه الان استادم سرم داد بزنه تمام بدنم می لرزید.یه هو ندیدم استاد منو بغل کرده بود داد میزد

پسرم توی مسابقات دوم شدی من هم هنگ کرده بودم و خدارا شکر کردم که درمسابقات رتبه دوم استانی را کسب کردم این مدالو تقدیم به

مادرم کردم خلاصه این بود زندگی من دوره ای تحصیلی.

اما زندگی من تازه شروع شد.

تابستان همان سال که از زاهدان برامون مهمون امد فامیلامون تازه رسیده بودند خونه مون .با اولین دیدار عاشق دختری شدم که قبلا توی

رویاهام دیده بودم  چند روز اول اصلا خوابم  نمی یامد شبا تو کوچه ها یا سر زمین های رفیقام میرفتم کلان عاشق شده بودم نمی دونستم چی

کار کنم قیافه ام تابلو شده بود که عاشق شده بودم  یک روز نحص فرا رسیده بود که می خواستند برن زاهدان من که نمی دونستم چی کار

کنم توی خودم داشتم منفجر می شدم خلاصه خداحافظی کردنددو رفتند بعد از دوساعت می خواستم برم سرو صورتم را بشورم که سر حوض

سرم گیج ررفتو افتادم مو قعی بهوش امدم توی بیمارستا امام رضای خانببین  بودم تقریبا 3 سه ساعت بیهوش شده بودم حالم که یه کمی بهتر

شده بود مرخص شدم و راهی خونمون شدیم موقعه ای که به خونمون رسیدیم بعداز نیم ساعت دیدم فامیلامون برگشتند بنظر میرسید یکی

بهشون خبر داده بود که من حالم خیلی بد شده بود این جوری شد که یه شب دیگه اونو می بینم.

خلاصه اونا رفتند به دیار خودشون بعد از یه دو هفته بمادرم قضیه ای عاشق شدنم را گفتم...

ادامه

خلاصه روز بعد دوباره حرفامو تکرار کردم و به مادرم گفتم. مادرم لبخندی زدو گفت: پسرم تو هنوز کوچیکی برات خیلی زوده که خواسته گاری

کنم .هر وقت که بزرگ شدی خودم  برات یه دختر خوب پیدا می کنم باشه پسرم.من هم از شنیدن این حرف ها خیلی عصبانی شدم و به مادرم

گفتم من همینو می خوام  یا این یاهم هیچ کسی دیگه . وبا سرعت رفتم توی اتاق پذیرایی در را محکم بستم. من که ازحرف های مادرم خیلی

ناراحت شده بودم .دو روزی از اتاق پذیرایی بیرون نیامدم شب سوم بود ساعت تقریبا 9/30 بود که گرسنگی خیلی روم فشار اورد یواشکی در را

باز کردم که برم اشپزخونه دیدم جلوی در پذیرایی مادرم غذای منو گذاشته بود . به خودم امدم  واز کاری که کردم خیلی ناراحت شدم غذا را

برداشتم و رفتم پیش مادرم وازش عذر خواهی کردم. مادرم بهم گفت پسرم می دونم تو اونو خیلی دوست داری ولی وضع مون خیلی ضعیفه

نمی تونیم با این وضعیت مالی برات خواستگاری کنم از جمله اینکه اون لباس وکفش و لوازم ارایشی و.... می خواد من به مادرم گفتم میرم سر

کار پول جمع میکنم مادرم گفت باشه برو سرکار هر وقت که از سرکار امدی دوباره باهم صحبت می کنیم ...ادامه دارد 

با عرض پوزش از دوستان گرامی که کمی طول کشید ادامه زندگینامه خودمو بنویسم اخه دفتر خاطراتم را گم کرده بودم وتازه امروز پیداش

کردم.

خلاصه من رفتم سرکار یکی از شهر های استان خراسان شمالی کارمن توی شرکت گاز شاگرد جوشکار علمک که زیاد کاری سخت نبود

حقوقش همش 300 هزارتومان و حدود 25 روز سر همون کار بودم روز عید سعید قربان به خونم برگشتم یه چندروزی گذشت وبه مادرم موضوع

را گفتم مادرم که از شنیدن حرفام چیزی نگفت و سرشو به علامت باشه تکان داد واز هین حرکت متوجه شدم که مادرم قبول کرده از خوشحالی

داشتم پر می زدم  تاینکه برادرانم وخواهرام راضی شدند وشروع به جمع کردن لباسام ووسایل مسافرت طولانی ولی جذاب خودمو امده

کردم.بعد ازچند ساعت مادرم بهم گفت فردا حرکت نمی کنیم من کمی ناراحت شدم بعد مادم که رفت توی حیاط برادرم بهم گفت مادر بخاطر

اینکه توی مسافرت از بابت هزینه خرجو مخارج کم نیاره گاو مونو فروختیم که قرار بود که امروز پولو بیاره که هنوز نیامده به خاطر همین فردا

حرکت نمی کنیم. منم که بیشتر تاقت دوری عشقمو نداشتم داشتم دیونه میشدم موقع اذان شام بود میخواستم برم وضو بگیرم وبرم برای نماز

که شنیدم دارن در میزنند ازتوی اشپز خونه سرمو بیرون کردم دیدم اقای بهروز ترکمن هستش که مادرمو صدا میزنه اقابهروز اون توی کار خریدو

فروش گاو و گسفندو...هستش مادرم رفت جلوی در حیاط و شروع کرد حرف زدن با اون اقا همش معذرت خواهی کرد که چرا امانتی را این قدر

دیر اورده بودوازاین حرف ها خلاصه خدا حافظی کردو رفت مادرم با خوشحالی به من گفت خودتو اماده کن که فردا راه طولانی در یش

داریم...ادامه دارد....

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

مصطفی
ساعت19:25---2 مهر 1393
سلام داش کاظم منم مصطفی وبلاگت فوق العادست .. راستی داش اگه میشه یه زنگ به گوشیم بزنی باهات کار دارم من شمارتو گم کردم

یعقوبی
ساعت17:52---31 تير 1393
خیلی خوشتیپییییی

سینا
ساعت2:44---21 تير 1393
سلامممممممممممم...
داداشی وبلاگت عالییییه .. پستاتم فوق العادست...
امیداورم هرجاه هستی موفق و پیروز بازی


سینا
ساعت1:43---20 تير 1393
داداش وبلاگت عالیه ..

ملیکا ( دیوونه های مجازی )
ساعت21:49---21 خرداد 1393
سلاممممممممممممممم

داستان زندگیت خیلی جالب و زیبا بود

خوشحال میشم به منم سر بزنی

راسی ادامشو بگو چی شد دارم میمیرم از فضولی


Soheil
ساعت21:43---21 خرداد 1393
وبلاگت عالیه و پستاتم همینطور , موق باشی ...

آرمان
ساعت15:42---19 خرداد 1393
سلام
ممنون ازوبلاگ خوبت عالی بود
دوست داشتی به منم سربزن
پاسخ: سلام دوست عزیز ادرس وبلاگ می تونی بفرستی؟


دوست شما
ساعت21:08---14 خرداد 1393
سلام خوبی ممنون از وبلاگ خوبتون خیلی خوب بود اگه یه دوست خوب داشتی دیگه اینقدر مشکل نداشتی ولی باز هم خدا رو شکر من می خوام بدونم که اخر عاشقیت به کجا رسید لطفا برامون تعریف کن ممنون میشم. شما که تعریف کردی من از خودمو میگم براتون.خیلی وبلاگ خوبی داری.با من دوس میشی؟فقط از طریق چت البته

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 13 خرداد 1398برچسب:,ساعت23:27توسط کاظم انورانی | |